زیر بار حرفهای تو
- آن لحظه ای که حس می کنم حتماً صدای مرا می شنوی و پاسخ می گویی-
لحظه ای است که بعد از یک شب بیداری
گوشه ی مسجد
بین تمام بنده های خوبت
شرمنده از تمام کارهایی که کرده ام
زیر سایه ی قرآن،
پناه می گیرم
و تو را
به آنچه گفته ای
قسم می دهم.
آن لحظه؛
زانو بغل گرفته زیر قرآن کوچک روی سرم
انگار
چتر بزرگی
به وسعت آسمان
بر سرم سایه انداخته است.
آن لحظه
دلم
به تمام وعده های ریز و درشت زیبا
به تمام وقتهایی که سوگند خورده ای
به تک تک «بسم الله الرحمن الرحیم» ها
گرم گرم
است.
انگار نمی توانم
توبیخ ها و سرزنش ها و دوزخهای تو را
در شب بخشش
زیر بار حرفهای محبت آمیزت
هضم کنم.
آن لحظه
لبخند می زنم
با یاد لطفهایی که در حق بندگانت کرده ای
به سلیمان نبی در نعمت بخشیدن،
به خلیل الله، در سرد کردن آتش،
به موسی عمران، در گذر از سختیها،
به عیسی مسیح، در فرار از مرگ،
به یوسف پیامبر در آزادی از زندان،
به حضرت یعقوب در شنیدن بوی پیراهن دوست،
به محمد (ص)، کوثر!
و به خود می نگرم.
در شبی که آن را نمی فهمم
دست گشوده به درگاه تو
با التماس دعای زیر لب…
و قدر می دانم.
آن لحظه
با دل گرم گرم
با لبخندی که پایان نمی پذیرد،
با باوری که بال می گشاید
می دانم:
تا قرآن
بالای سرم بماند
زیر سایه ی امن تو می مانم…
پ.میعاد